کمتر از پنج سالم بود.خاطرهی آن روز، یکی از محوترین خاطرات تمام زندگی من است، اما مرتب به یادم آورده میشود. تا آنجا که یادم است، توی حیاط خانهمان بازی میکردم. چیز زیادی از آن خانه یادم نمیآید، جز اینکه حیاطی داشت با گلهای صورتی و سرخ و یک درخت بزرگ.یک قسمت از حیاط، توری فلزی داشت. یادم نیست چرا، اما داشت. یک گنجشک کوچک توی یکی از شبکههای توری گیر افتاده بود. گنجشک را گرفتم توی دستم، خواستم ببرم توی قفس، پیش قناری که داشتیم، با هم دوست شوند. توی راه احساس کردم نا-راحت است. خواستم با دست دیگرم بگیرمش، اما پر زد و رفت.کمی ناراحت شدم اما گریه نکردم. آمدم پیش مادرم. ماجرا را گفتم، اما واکنشی مصنوعی برای داستانم داشت. من این چیزها را میفهمیدم، اما ظاهرا بزرگترها خیال میکنند که بچهها نمیفهمند.چیز بیشتر از آن روز در خاطرم نیست.من همیشه پرندگان را دوست داشته ام. گنجشکها را هم. چند روز پیش وقتی که داشتم میرفتم تا ع را برای اولین بار ببینم، گم شدم. گم شدنم همان و پیدا کردن یک گنجشک کوچولوی تشنه و بیدفاع روی زمین همان. برش داشتم. رفتم پیش ع. سلام کردم و نشانش دادم. گفتم باید اول دنبال آب بگردم. ع برایش آب ریخت. خورد. سرحال شد. یک لیوان در دار از کیوسکبرگر گرفتیم و پرندهی کوچک را توی آن گذاشتیم. درش هم جای مخصوص عبور نی داشت، سوراخی مناسب برای انتقال هوا.آوردمش خانه. نمیتوانست پرواز کند. تصمیم گرفتم آنقدر نگهش دارم تا بتواند برود. هربار به او غذا میدادم، به روزی فکر میکردم که باید رهایش کنم. احساسی در من میخواست که او را همینجا توی قفس نگه دارد و پیشم بماند، ولی قاطعانه تصمیم گرفتم که با این احساس مقابله کنم. پس برای تسلی خودم، تصور میکردم که وقتی برود، روزه Cieli Di Amore...
ما را در سایت Cieli Di Amore دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : cielidiamoreo بازدید : 126 تاريخ : چهارشنبه 6 مهر 1401 ساعت: 14:14